خرد چيست !؟... خردمند کيست !؟...(1)

نويسنده:حاج مهدي سراج انصاري



موضوعي را که ميخواهيم مورد بحث قرار داده و در پيرامون آن گفتگو کنيم بسيار سودمند و داراي اهميت مي باشد ، و علاوه ، در نظر دين ، گرانمايه ترين موهبتي است که خدا به آدميزاد عطا فرموده و بهترين امتيازي است که آدمي را از جانوران جدا ساخته است و آن موضوع ، شناساندن گوهر خرد و تعريف خردمند است و بر هر فردي لازم است که در زندگي و زندگاني خود گوهر خرد را بفهمد و ارزش آن را بداند و قدر خردمند را بشناسد تا در امور دين و دنياي خود نابساماني نبيند و کمتر دچار دشواريها شود ، زيرا زندگي و زندگاني در اين جهان فاني دو گونه تواند بود : يکي زندگي و زندگاني از روي هوا و هوس و ديگري از روي آئين خرد و ناگفته پيداست که زندگي و زندگاني از روي هوا و هوس عيناً زندگي جانوران است که هر فرد هوسمندي هميشه بايد در نبرد و ستيزه بوده و روي آسايش و راحتي را نبيند ، اما اگر از روي آئين خرد زندگي نمايد هيچگاه در امور فردي و اجتماعي براي او نابساماني رخ ندهد و همواره به راحتي و آسايش زندگي خود را به پايان رساند . پس بر همه ضروري است که گوهر خرد را بشناسد و آئين آن را بداند تا طبق آن آئين رفتار نموده و از نابساماني هاي فردي و اجتماعي جلوگيري نمايد . من وقتي که به اوضاع آشفته ي جهان امروزي با نظر عميق مي نگرم به اين حقيقت مي رسم که رشک ، کينه ، خشم ، آز ، ستم ، خودخواهي ، گردنکشي ، دروغ ، چاپلوسي و صدها مانند اينگونه خوي هاي زشت بر فهم و انديشه و بر خرد چيره شده و يک دنياي آشفته اي را تشکيل داده اند . عده اي آزمند ستمگر ، خودخواه بيدادگر ، بي شرم بي آزرم ، بي عاطفه ي بي مروت ، بالاخره ديوانه ي نادان با عناوين گوناگون : پيشوايي ، رياست ، رهبري ، راهنمايي ، زمامداري و ... به جان دو ميليارد بشر بيچاره افتاده و سر تا سر گيتي را تنوره ي آتش جنگ و ميدان تاخت و تاز خود قرار داده و ميان انسانهايي که بايد با انس و الفت و محبت و مهر و داد زندگي کنند چنان تخم دشمني و نفاق افشانده اند که نه تنها في ما بين ملل ، بلکه در ميان جامعه ها و خانواده ها و افراد ، عداوتهاي گوناگون توليد شده و آسايش به کلي از ميان همه رخت بر بسته است .
يکي کوره راه بدبختي را به نام شاه راه ، عنوان پيشوايي خود ساخته و گروهي را به دنبال خود انداخته ، به سوي بدبختي سوق مي دهد . ديگري مسلک جديدي اختراع نموده و ملتي را به وادي نيستي مي راند . يکي ديگر سنگ ميهن دوستي و آزادي خواهي را به سينه زده و مردمي را ابزار مقاصد شوم خود ساخته است . چه بنويسم ؟ جهاني که ما امروز در آن زندگي مي کنيم جهاني است پر آشوب . از هر سو سيل بدبختي و نکبت سرتاسر گيتي را فرا گرفته و گوهر خرد در زير پرده هاي ضخيم خودخواهي و غرور و تمرد پوشيده مانده و سست و بي تاثير گرديده است و از اين رو خويهاي پست جانوران در نهاد بيشتر جهانيان نفوذ نموده و جنس پرارزش و بهادار « بشر » را از ارزش و بها انداخته است . خلاصه اينکه همه ي اين زمامداريها ، پيشواييها ، رهنماييها ، رهبريها و مانند اينها ، از نابخردي سرچشمه گرفته و جز زندگي و زندگاني دوزخي و تهديد دنيا به فقر و فاقه و ذلت و نکبت ( به طوري که همه ي ماها مي بينيم ) نتيجه ي ديگري در بر نخواهد داشت .
شگفتي در اينجاست که اين مردم لجام گسيخته ي دنياي امروز هم از يک سو در اثر خوش رقصيهاي عناصر نامبرده و از سوي ديگر در زير فشار تبليغات مسمومه ي ماديگري و لاديني ، چنان گوهر گرانبهاي خرد را از دست داده و سست و لايعقل گشته اند که هر جنبشي را از هر بي سروپايي که به نام رهبري يا پيشوايي يا راهنمايي يا زمامداري يا عناوين ديگر مشاهده مي کنند کورکورانه ، بدون اينکه انديشه نموده و به داوري خرد بسپارند ، دنبال آنان مي روند و به ساز آنان مي رقصند و نمي فهمند کجا مي روند و براي چه مي رقصند .
تعجب آورتر از همه اين است که هيچ يک از اينها اعم از پيشوا و پيرو ، رئيس و مرئوس ، راهبر و راهرو ، رهنما و ره پذير نه تنها خود را بي خرد و کم عقل نمي دانند بلکه هر يک خود را اعقل ناس مي پندارند و حال آنکه آنچه را که ندارند عقل است و بس ؛ زيرا خرد يک چيز ديدني نيست که در هر که ديده شود او را خردمند و در هر که نباشد او را بي خرد نامند ، بلکه به طوري که خواهيم گفت خرد گوهري است نامرئي که وجودش از آثارش پيدا مي شود و ما امروز آثاري را که از آنها مي بينيم نمي توانيم به وجود خرد در آنها قائل شويم . چگونه مي توانيم گفت اين همه گمراهيها ، اين همه دين سازيها ، اين همه حزب بازيها ، اين همه خونريزيها ، اين همه ستمگريها ، يا تهيه ي اين همه ابزارهاي جنگي ، گازهاي خفه کن ، بمبهاي اتمي ، تسخير اشعه ي آفتاب برا ي نابود کردن بشر و هزارها آلات قتاله و وسايل هدامه نشانه هاي خرد است ؟!... يا چگونه مي توانيم قائل شويم که اين همه خرافات ، اوهام ، پشت پا زدن به حقايق يا دروغگويي ها ، دزدي ها ، احتکارها و صدها و هزارها کارهاي زشت و ناشايسته از آثار عقل مي باشند . در اين جاست که بايد معني خرد روشن شود ، تا خردمند شناخته گردد . اينک ما در اين کتاب براي روشن شدن مقصود به پنج گفتار و يک خاتمه مي پردازيم ، بدين ترتيب :
گفتار يکم : خرد چيست ؟!...
گفتار دوم : ارزش خرد
گفتار سوم : آثار خرد در فرد
گفتار چهارم : آثار خرد در ملت
گفتار پنجم : مقايسه ي زندگاني خردمند با زندگاني نابخرد
خاتمه : نتيجه ي گفتارها .

گفتار يکم : خرد چيست !؟...

بزرگان و دانشمندان درباره ي گوهر خرد سخنان گوناگوني گفته اند . بعضي از آنها چنين گفته اند : العقل قوه ي ادراک الخير و الشر و التمييز بينهما ؛ يعني خرد نيروي دريافت نيک و بد و نيروي تشخيصي است ميان آنها . بعضي ديگر به اينگونه شناسانده اند : العقل ملکه و حاله في النفس تدعو الي اختيار الخير و النافع و اجتناب الشر و المضار و بها تقوي النفس علي زجر الدواعي الشهوانيه و الغضبيه و الوساوس الشيطانيه ؛ يعني خرد ملکه و حالتي است در روان که آدمي را به سوي برگزيدن کار نيک و سودمند و پرهيز دادن از کار بد و زيانمند دعوت مي نمايد و به سبب آن ملکه ، روان آدمي توانايي پيدا مي کند که جلوي خشم و کارهاي شهوت آور و ماليخولياهاي شيطاني را بگيرد . پاره اي از حکما خرد را چنين تفسير نموده اند : العقل مراتب استعداد النفس لتحصيل النظريات ، خرد ، مراتب آماده شدن روان است براي تحصيل نظريات ، و شماره ي مراتب را چهار پنداشته و به هر يکي نام مخصوصي داده اند به اين ترتيب : عقل هيولائي ، عقل بملکه ، عقل بالفعل ، عقل مستفاد ، و در پيرامون هر يک سخنان درازي نوشته اند . بعضي ديگر خرد را چنين معنا کرده است : العقل هو النفس الناطقه الانسانيه بها يتميز الانسان عن ساير البهائم ؛ يعني خرد همان روان گوياي آدمي است که به وسيله ي آن آدمي از جانوران ديگر جدا مي شود . فلاسفه گفته اند : العقل هو جوهر مجرد قديم لا تعلق له بالماده لا ذاتاً و لا فعلاً ، يعني خرد همان گوهر بي ماده اي است قديم که به هيچ وجه بستگي به ماده ندارد ، نه ذاتاً و نه فعلاً .
اينها يک سلسله حرفهايي بود که از بزرگان دانش و دانشمندان بزرگ و حکما و فلاسفه نقل نمودم و جز اينها نيز سخنان ديگري نوشته شده که من نمي خواهم به نقل آنها بپردازم و خواستم با اين چند جمله ، به خوانندگان محترم بفهمانم که از سخنان دانشمندان ، ناآگاه نيستم و نمي خواهم گفته هاي آنان را عنوان نموده و در پيرامون هر يک سخن فرسايي کنم و مقصودم اظهار فضل يا خودستايي نيست بلکه مي خواهم معني خرد را بسيار ساده شرح داده و روشن نمايم و ناچارم که پيش از شروع به مقصود، حقيقت آدميت را عنوان نموده و در پيرامون آن گفتگو کنم ، زيرا تا وقتي آدميت معلوم نشود معني خرد روشن نخواهد شد . پس بايد نخست معني آدميت را بفهميم تا راهي براي فهم گوهر خرد پيدا کنيم .

اما معني آدميت

ما هنگامي که به خودمان متوجه مي شويم مي بينيم که ما داراي اعضايي هستيم که آنها تحت فرمان يک نيروي اندروني است و همه ي اين اعضا افزارهاي فعاليت آن نيرو است ، زيرا ما حس مي کنيم که اگر عضوي را به کار نبريم آن عضو راکد و بي فايده است ؛ مثلاًً اگر دستمان را حرکت ندهيم يعني دست را از اطاعت فرمان نيروي دروني باز داريم ابداً فعاليتي از خود نمي تواند ابراز نمايد . ما از اين آزمايش مي فهميم که ما داراي يک نيروي دروني هستيم که آن نيرو تحت فرمان اراده ي ماست . يعني اگر بخواهيم آن نيرو را به کار ببريم آن نيرو به وسيله ي اعضا به کار بر مي خيزند و الا راکد و صامتند . بلي موقعي مي شود که آن نيرو از اختيار ما بيرون مي رود و در آن موقع اگر آسيبي به يکي از اعضا برسد بدون اراده ي ما آن نيرو بعضي از اعضاي ديگر را به حرکت مي آورد تا آن آسيب را دفع نمايد ، مانند موقع خواب که اگر مثلاًً مگسي بر سر و صورت آدمي بنشيند آن نيرو حس مي کند و دست را براي دفاع ، بدون اراده ي ما ، استخدام مي نمايد . پس بنابراين بايد گفت که آدمي مرکب از سه چيز است : تن ، روح بخاري يا به فارسي سره « جان » و يک حقيقت ديگري که آن را به اسامي گوناگون تعبير مي کنند ، به اين ترتيب : نفس ناطقه ، قلب ، روح ، لطيفه ي ربانيه و در فارسي سره « روان » ناميده مي شود . اما تن اگر از نفوذ جان محروم بماند جز جمادي بيش نيست . اما روح بخاري يا جان جز استخدام تن و اعضاي آن قدرت ديگري ندارد و او است که تن را زنده نگاه مي دارد و کارش به وسيله ي اعضاي تن و بدن : شنيدن ، بوئيدن ، چشيدن ، لمس کردن ، آشاميدن و مانند آنها است که همه از شئون جانوران است وآدمي در اين رشته کارها با جانوران يکسان است . تنها يک جدايي دارد و آن اين است که جان آدمي به طوري ساخته شده که داراي تمام خويهاي حيوانات گوناگون مي باشد ولي هر جانوري دارنده ي يک سنخ جاني است که آن جان داراي خوي مخصوص است . مثلاًً جان روباه داراي خوي مکر و حيله است که جان گرگ داراي آن نيست و همچنين سگ داراي خوي وفا است که گربه فاقد آن است . به همين قرار هر جانوري داراي يک يا دو يا سه يا چند خوي مي باشد که آن ديگري فاقد آنهاست . اما جان آدمي مستجمع جميع اين خويهاست که اين جان اگر از تحت فرمان روان بيرون رود هر يک از خويهاي جانوران لدي الاقتضا بروز مي نمايد .
پس بايد گفت که ميان آدمي و جانوران از جهت جان ، جدايي محسوسي مي باشد و ممکن است سبب اين جدايي ساختمان تن باشد ؛ به اين معني که شايد جان هر جانوري مناسب ساختمان تن او آفريده شده و از اين رو هر يک داراي خوي مخصوصي است اما ساختمان تن آدمي که از هر جهت داراي امتيازات مي باشد جان آن نيز مناسب آن آفريده شده و داراي تمام خويهاي جانوران است و در حقيقت جان آدمي را بايد يک معجوني بدانيم که از همه ي اقسام جانهاي جانوران ساخته شده است ، زيرا مي بينيم که همه ي خويهاي جانوران از آدمي بروز مي نمايد و اين خود نشانه ي آن است که جان آدمي دارنده ي تمام مراتب جانهاي جانوران است .
اما حقيقت جان ممکن است گفته شود که عبارت است از خون و جريان آن ، زيرا اگر خون در بدن تمام شود يا از جريان بيفتد ديده مي شود که تن بيجان شده و از حرکت مي افتد و مي ميرد و از اينجاست که بعضي از دانشمندان اشتباه نموده و روان آدمي را خون مي دانند و حال آنکه روان جداست و جان خدا و جان از خون و جريان آن توليد مي شود و روان گوهر ديگري است که تا امروز حقيقت آن کشف نشده و دانش هم به فهم آن موفق نگرديده است . مقصودم اين است که آنچه آدمي را از جانوران ديگر جدا ساخته است روان است ، نه جان و معني حقيقي آدميت با روان فهميده مي شود نه با جان . چيزي که هست ميان جان و روان رابطه ي مخصوصي است و آن رابطه مانند رابطه ي دولت و ملت است ؛ يعني به طوري که دولت از ملت جدا شده و بر همه ي افراد آن حکومت دارد همچنين است روان که از تن و جان توليد شده بر هر دو حکومت مي کند و چنانچه دولت اگر نابود شود نظم و انتظام ملت به هم خورده و هرج و مرج و وحشت و بربريت ايجاد مي گردد همچنين اگر روان در آدمي نباشد انتظامات تن و جان از هم پاشيده و يک زندگاني جانوري توليد مي شود و نيز به طوري که دولت داراي سازمانهاي گوناگون مي باشد همچنين روان داراي سازمانهاي مختلفه است که هر يک به نام مخصوصي ناميده مي شود ، مانند : سازمان فکر ، سازمان عاطفه ، سازمان وجدان ، سازمان خرد و مانند آنها و
نيز چنانچه نقصان يکي از سازمانهاي دولتي ، امور کشور و ملت را مختل مي نمايد همچنين است روان که با فقدان يکي از آن سازمانها امور تن و جان مختل مي شود . اين بود راز آنکه گفتيم رابطه ي روان و جان مانند رابطه ي دولت و ملت است .
پس بنابراين مقدمه ، معلوم شد که حقيقت آدميت با روان هويداست و روان يک گوهر موجود و مخفي است که چرخ زندگاني آدمي با تدبير او مي چرخد و آن گوهر به اندازه اي بزرگ و وسيع است که تصور بزرگي و وسعت آن از محيط ادراک خارج است زيرا از روزي که بشر در روي زمين پيدا شده تا امروز هر چه از علوم ، معارف ، صنايع ، اختراعات ، اکتشافات ، و ديده مي شود ، همه و همه تراوشات آن گوهر است و معلوم نيست که تا پايان جهان چه امور محيرالعقولي را از خود ظاهر خواهد کرد . همين گوهر روان است که مي تواند در فضاي لايتناهي سير کند . مي تواند ذرات عالم ماده را بشکافد و الکترون را استخدام نمايد . همين گوهر روان است که مي تواند تمام جانوران زميني و دريايي و هوايي را هر قدر بزرگ و سترک باشد مسخر نمايد . همين گوهر روان است که مدال اشرف مخلوقاتي را از آفريننده ي خود گرفته و به تمام موجودات افتخار مي نمايد . آري با همين گوهر معني حقيقي آدميت روشن و هويدا مي شود . چيزي که هست اين گوهر هنگامي اشرف مخلوقات است که سازمان خرد را از کار بيندازد مانند دولتي است که فرهنگ را نابود نمايد . بديهي است که هر دولتي که فرهنگ را نداشته باشد جز جهل و ناداني ميان افراد ملت و محيط کشور خود چيز ديگري نخواهد داشت و ملت جاهل و کشور بي فرهنگ ، ملت مرده و کشور افسرده محسوب ، و محکوم به فناست .
در اين مرحله بايد ناگفته نگذاريم که گاهي خرد به کلي از روان جدا مي شود و با رفتن آن جنون جايگزين آن مي گردد که در اين صورت حکومت روان ساقط و فرمانفرمايي به دست جان مي افتد و زندگي آدميت مبدل به زندگي جانوران مي شود و گاهي خرد در اثر غلبه ي هوا و هوس و خودخواهي ، غرور و ساير خويهاي زشت ، از تاثير مي افتد و آدمي راه بدبختي را مي پويد . گفتگوي ما در پيرامون اينگونه خرد است و بر ما لازم است که معني اين سنخ خرد را بفهميم و تا آنجا که مي توانيم آن را تقويت نماييم .
اين خرد نيرويي است که آدمي را از کارهاي زشت و راههاي کج نگاه مي دارد . اين نيرو در حقيقت ترازوي نيک و بد و نشان دهنده ي راست و کج است و در امور زندگي و زندگاني بهترين راهنماست . خرد يک موجود محسوسي نيست که کسي با يکي از حواس پنجگانه آن را احساس نمايد ، بلکه موجوديت او از آثارش هويدا مي گردد و آثار خرد از گفتار و رفتار و کردار آدمي روشن مي شود و هر که در زندگي و زندگاني خود به آئين خرد گرايد ، بي گمان گفتار و رفتار و کردار آن بسيار منظم و مرتب مي شود و نشانه هاي خرد ، يکي پس از ديگري ، از حالات و احوال او نمايان مي شود و خللي در زندگي و زندگاني او روي نمي دهد . چيزي که هست در جهان کسي خود را بي خرد نمي داند و همه مدعي عقلند . همه خود را عاقل مي دانند حتي آن ديوانه ي تيمارستاني يا آن وحشي بياباني خود را اعقل ناس پنداشته و هيچ وقتي راضي نمي شوند که نام ديوانه يا نابخردي به آنها داده شود . اين خود يکي از عجايب امور است که مردم اگر از کمي مال يا کمي دانش يا نقصان حظوظ شکوه و گلايه کنند ابداً از نقصان عقل و کمي خرد گلايه ندارند . گلايه ندارند که سهل است بلکه از عقل خود خشنود و از خرد خود راضي هستند . در اينجا داستاني به يادم آمد که خالي از تفريح نيست و براي رفع خستگي خواننده ي عزيز آن داستان را مي نگارم .
در يکي از کتابها ( شايد کاشف الاسرار ملا نظر علي طالقاني باشد ) خواندم که يک نفر رهگذري ، مردي را ديد که الاغي را جلو انداخته و مي راند و بار الاغ عبارت از يک عدل گندم و يک عدل سنگ است . رهگذر پرسيد که سنگها را از کجا مي آوردي و به کجا مي بري و براي چه منظور است ؟ آن مرد چنين پاسخ داد :
هنگامي که مي خواستم اين يک عدل گندم را بار کنم ديدم عدل ديگري ندارم و اين يک عدل گندم هم روي الاغ بار نمي شود ، لذا مقابل آن را از سنگ درست نمودم که جور در آمده و بتوانم گندم خود را به مقصد برسانم . رهگذر گفت اگر همان يک عدل گندم را دو قسمت کني و هر قسمتي را يک عدل قرار دهي ، هم موازنه به عمل مي آيد و هم خودت مي تواني ميان آن دو عدل بنشيني و پياده راه نروي . آن مرد که اين حرف حسابي را شنيد فوراً طبق دستور او عمل نموده و خود ميان دو عدل نشسته و الاغ را رانده و به راه افتاد . در اين ميان مرد دهاتي از آن رهگذر پرسيد که تو با اين عقل و هوش و ذکاوت چقدر ثروت داري ؟
رهگذر گفت : من ثروتي ندارم ، فقير و بي چيز هستم . آن مرد چون اين سخن را شنيد فوري از الاغ پياده شده ، دوباره عدلها را به قرار سابق درست کرده و پياده به راه افتاده و گفت : اگر تو هم عقل داشتي مثل من ثروتمند مي شدي . من فلان مقدار دارايي دارم ، گوسفند دارم ، گاو دارم ، زمينهاي زراعتي دارم ، چه دارم ، چه دارم و يکايک دارايي خود را مي شمرد و همه ي آنها را از آثار عقل خود مي دانست و چنين مي پنداشت که هر که بيشتر ثروت دارد بيشتر عقل دارد . اين مرد با همه ي آن کم عقلي برابر يک مرد عاقل نتوانست به بي عقلي خود معترف شود . شما که اين داستان را مي خوانيد شايد به عقل آن مردک نابخرد بخنديد ولي غافليد از اينکه فرزندان اين عصر داراي همين گونه عقل مي باشند ، زيرا در زندگاني و انديشه هاي خود مانند آن مردند .
خردمند در قاموس بشر امروزي کسي است که ثروتمند باشد ، مقام داشته باشد ، زور داشته باشد ، صاحب قصر عالي ، اتومبيل سيستم جديد ، خانم شيک ، در بانک ها ميليونها تومان نقد و بالاخره دستگاه معاويه را داشته باشد . فقرا ، بي چيزان ، مستمندان ، کارگران ، خدمتگزاران و همه ي طبقات پايين در نظر آن خردمند دو آتيشه !... پست تر از جانوران و حيوانات جلوه کند . اگر بازاري باشد پشت ميز تجارتي و اگر اداري باشد پشت ميز اداري ، اگر روحاني باشد روي مسند رياست متکبرانه نشسته و ارباب رجوع و محتاجان و نيازمندان و صاحبان درد و گرفتاران بدبخت را در اطاق انتظار يا پشت در نگاه داشته و آقايي و سروري بفروشد .
اگر يک همچون شخصي کاري بر خلاف عقل و بر ضد دين و وارونه ي منطق انجام دهد بايد همه بپذيرند و مخالفت نورزند ، چرا ؟ به جهت اينکه متمول است ، ثروتمند است ، مقام وزارتي و مدير کلي رياستي دارد . تف بر اين گونه خردمندان بي خرد ! تف !
همين تيپ خردمندانند ! ... که چون به آمريکا و اروپا مسافرت مي نمايند و بر مي گردند جز ستايش از عمارتهاي آسمان خراش آنها و ثروتمندان آنها و پولداران آنها سوقات ديگري نمي آورند . هيچ از سازمانهاي دزدي آنها ، از جنايتهاي وحشيانه ي آنها ، از فساد اخلاق آنها ، از بي ديني آنها اگر چه يک کلمه هم باشد به زبان نمي آورند . چرا ؟ به علت اينکه اينگونه امورات نزد چنين خردمنداني عيب و عار نيست .
بديهي است کسي که تابع هوا و هوس خود باشد و تا گلو به لجن زار ماديت فرو رفته باشد و پيروي از شهوات حيوانيت نمايد و معني زندگاني را جز در ميان ثروت و پول و جاه و جلال نجويد چشم بصيرتش کور و از ادراک حقايق هزاران فرسنگ دور مي باشد . يک چنين کسي چه مي داند که آئين خرد کدام است و زندگي با آئين خرد چگونه تواند بود .
راستي من وقتي که به اوضاع زندگي و زندگاني مردم امروزي مي نگرم به اندازه اي متاثر و متالم مي شوم که گاهي از شدت درد ، گريه گلوي مرا مي فشرد . جهاني که مي بينم مانند بيمارستان است و خردمنداني مشاهده مي کنم که کمتر از ديوانگان نيستند . خرد از ميان مردم رفته و آئين خرد به کلي محو شده است . مردم در زندگاني از يکديگر تقليد مي کنند و هوا و هوس بر عقل و خرد چيره شده ؛ اگر يکي برقصد آن ديگري نيز مي رقصد ، اگر يکي زنش را بيارايد و ميان مردان شهوت پرست برقصاند آن ديگري نيز همين کار را مي کند . خلاصه اينکه روح تقليد و پيروي کورکورانه از ديگران ، جاي خرد را گرفته و اين مردم بدبخت را به سوي فنا و نيستي تهديد مي نمايد .
باور بفرماييد که اين همه مفاسد فردي و اجتماعي که سر تا سر گيتي را گرفته است از بي خردي و بي عقلي سرچشمه گرفته ؛ چون عقل در زندگي و زندگاني بندي است که صاحب خود را نمي گذارد از حد تجاوز کند ، لذا عده اي پيدا شده که نسبت به عقل با ديده ي تحقير مي نگرند و مي گويند : « تحقيقات علمي روانشناسي جديد حد فاصل بين عقل و احساسات را از ميان برداشته و مسلم ساخته آنچه امروز نژاد بشر احتياج دارد تکميل عقل نيست ، تهذيب عواطف و استيلاي غرايز است » .
اين عده اشخاص که با کلمات : تحقيقات علمي ، روان شناسي و مانند آنها براي تشويش افکار ساده لوحان تيشه به ريشه ي آدميت و انسانيت مي زنند جز پيروي از هوا و هوس و گسستن بند عقل ، منظور ديگري ندارند . اينان مي دانند که اگر خرد و آئين آن به ميان آيد ميدان را براي آنان تنگ خواهد نمود .
خردي که در آيين آن جز عدالت و راهنمايي به راه راست و مقيد کردن نفس به قيودات دين ، مذهب ، قانون ، نظم و انتظام چيز ديگر پيدا نمي شود البته بايد در تحقيقات علمي !...
روانشناسي آنان حد فاصل را از ميان برداشته باشد . عقل در نظر آنان چيز قابل کمالي نيست که نظاير اينگونه بشرها به تکميل آن همت گمارند . در قانون خرد ، آزادي مقيد ريشه ي زندگاني است اما در قانون هوا و هوس جز آزادي مطلق که غريزه ي حيوانيت است چيز ديگري پيدا نمي شود و نفس آدمي هم از جنبه ي حيوانيت طالب آزادي مطلق است و هميشه مي خواهد با انواع وسايل بند خرد را پاره کند و در گفتار به لاطائلات و در کردار به خزعبلات و در رفتار به مطلق شهوات بپردازد . آري تنها عقل است که جلو اينگونه کارها را مي گيرد و هواپرستان را دشمن خود مي سازد . پس هوسمنداني که بدون قيد و شرط پيروي از هوا و هوس و احساسات خود مي نمايند ناچارند که به خرد و آئين آن نگرايند و فرقي ميان احساسات و عقل نگذارند و از ترس اينکه به آنها گفته شود که تحت تاثير احساسات قرار گرفته اند حد فاصل بين عقل و احساسات را به وسيله ي روانشناسي از ميان برداشته اند و اگر اين حرف را نمي زدند و صرفاً با عقل دشمني مي ورزيدند نام ديوانه به آنها داده مي شد ، لذا تحت تاثير احساسات خود قرار گرفته و عنوان را عوض کرده و از عقل فقط به نام اکتفا نموده اند و از معني و آئين آنکه قيد و بند است گريخته اند . چيزي که در اينجا بايد ناگفته نماند آن است که در آدمي يک نيروي ديگري هست که امور زندگاني را مطابق خواهش نفس به نظم و انتظام در مي آورد ؛ يعني هر چه را که نفس مي خواهد در موقع عمل با نظم انجام مي دهد . اين نيرو شبيه به عقل است ولي عقل نيست ، زيرا عقل تشخيص دهنده ي نيک و بد است و کارهاي نيک با راهنمايي عقل منظماً و مرتباً انجام داده مي شود و کارهايي که در نظر عقل بد مي باشند اگر چه منظماً هم انجام داده شود آثار عقل نمي باشد بلکه از نيرويي به نام « نکراء » است . پس هر که را که مي بينم در امور زندگاني خود بسيار منظم و مرتب است . نبايد نظم و ترتيب را ملاک عقل او بدانيم بلکه لازم است که به ريشه ي کارهايي که انجام مي دهد نظر نموده و در ترازوي عقل بسنجيم . اگر عقل ، نيکي آن کارها را تصديق نمود آن کس را عاقل بدانيم و الا نبايد او را عاقل بخوانيم . در اينجا لازم است که نظري به سوي دين مقدس اسلام و مذهب تشيع و انداخته و ببينيم که اسلام و تشيع در اين باره چه مي گويند !... اسلام که همان تشيع و تشيع که همان اسلام است و تنها در تلفظ از هم جدا مي باشند همين موضوع را در ضمن يک حديث شرح داده است . آن حديث در کافي و معاني و بحار با طرق مختلف بيان شده است . اينک متن حديث : عن بعض اصحابنا رفعه الي ابي عبدالله ـ عليه السلام ـ قال : قلت له ، ما العقل ؟ ... قال : ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان . قال قلت : ما الذي کان في معاويه : قال : تلک النکراء و تلک الشيطنه و هي شبيهه بالعقل .
ترجمه : راوي مي گويد به محضر مبارک حضرت امام جعفر صادق ـ عليه السلام ـ عرضه داشتم که خرد چيست ؟ ... فرمود : خرد چيزي است که خداي مهربان به وسيله ي آن پرستش مي شود و بهشت به سبب آن به دست مي آيد . راوي مي گويد : گفتم پس آنچه که در معاويه بود چه بود ؟... فرمود آن نکراء و شيطنت بود و اين چيزي است که شبيه به عقل است . مقصود راوي اين بود که اگر خرد به معني چيزي است که خدا به وسيله ي آن پرستيده شود و بهشت به دست آيد پس معاويه که با حضرت امير (ع) دشمني مي نمود آيا از عقل تهي بوده و ديوانه مي بود ؟...يا داراي عقل بوده و در عين حال با يک مرد خداپرست و پرچمدار توحيد مي جنگيده ؟... اگر عقل داشت لازم بود که خدا را بپرستد و بهشت را به دست آورده و با يک پيشواي بزرگ اسلام نجنگد و اگر عقل نداشت چگونه آن همه کارهاي منظم و لشکرکشي هاي مرتب را به عهده گرفته بود ؟ آن حضرت در جواب فرمودند که معاويه داراي نيرويي بود به نام نکراء ، شبيه عقل ، که به وسيله ي آن کارها را منظم و مرتب انجام مي داده است . بنابراين ، زمامداران امروزي دنيا که به نام سياست به جان همديگر افتاده و خون يکديگر را مباح مي دانند داراي عقل نبوده و فقط با نيروي نکراء به گريبان همديگر چسبيده اند و همچنين آناني که ميان عقل و احساسات حدي را قائل نيستند و در عين حال کارهاي منظمي از آنها بروز مي نمايد در اثر همان نيروي نکراء است که مانند خرد است ولي خود خرد نيست . در پايان ناگفته نگذاريم که بعضي از نيکيها و بديها است که خرد به تنهايي نمي تواند به نيکي و بدي آنها پي ببرد . بايد يک راهنماي ملکوتي آنها را بيان کند و خرد را به آنها متوجه سازد و آئين زندگاني را که مانند حلقه هاي زنجير زندگاني زمان حال و مستقبل را به هم بسته است و خرد از آنها آگاهي ندارد براي هميشه تامين نمايد . بديهي است که پس از راهنمايي آن راهنما بديها و نيکيهايي که بر خرد مجهول مانده بود آشکار مي گردد . آن راهنما پيغمبر ناميده مي شود . پيغمبر از جانب خدا حقايقي را تبليغ مي کند که خرد ، خود به خود ، از ادراک آن حقايق ناتوان است ولي پس از راهنمايي پيغمبر به خوبي مي تواند آن حقايق را ادراک کند . در اين مرحله خرد را مي توانيم به يک آئينه تشبيه نمايم ؛ به اين معني که اگر آينه ي صاف و بي عيبي را در جايي بگذاريم هر آنچه را که محاذات آن است نشان مي دهد و اگر بخواهيم چيز ديگري را در آن منعکس کنيم لازم است که آن چيز را به محاذات آن بگذاريم تا در آن منعکس شود و الا آينه نمي تواند چيزي را که روبروي او نيست نشان دهد . همچنين است خرد که يک سلسله حقايق را فطرتاً ادراک مي نمايد ، ولي چيزهايي را که از محاذات ادراک او منحرف است نمي تواند دريابد ، بلکه لازم است که پيغمبري از جانب خدا آن چيزها را با دلايل قانع کننده به عقل ارائه دهد تا عقل آن را ادراک نموده و بپذيرد و به کار برد .

گفتار دوم : ارزش خرد

اندازه ي ارزش هر چيزي بسته به سودهاي ويژه آن است و هر قدر سود بيشتر داشته باشد ارزشش به همان قدر بيشتر است . از اين رو بايد نخست منافع خرد را تحت مطالعه قرار دهيم تا به ارزش آن پي ببريم . اما منافع خرد اولاً ما به الامتياز آدمي است از ساير جانوران ؛ يعني خرد آدمي را از جرگه ي حيوانيت جدا ساخته و به مقام رفيع آدميت بالا مي برد و ثانياً در امور زندگاني تشخيص دهنده ي نيک و بد است و ثالثاً در راههاي زندگاني نشان دهنده ي راه راست و راه کج است . رابعاً نگهدار آدمي است از آسيب هاي حوادث . خامساً تدبير و سياست صحيح که در پيشرفت مقاصد عاليه موثر مي باشد از خرد سرچشمه مي گيرد . سادساً دفع کننده ي اخلاق فاسده است . سابعاً محرک آدمي است به سوي معرفت و علم و دانش و ساير فضايل نفسانيه . ثامناً منشاء دور انديشي است . تاسعاً حافظ فکر است از خطا . عاشراً جلوگير نفس آدمي است از هوا و هوس ( تلک عشره کامله ) اينهاست منافع دهگانه ي خرد . پس گوهري که داراي اين همه منافع باشد ارزش آن به همان اندازه خواهد بود و ما از هر نظري که به سوي خرد بنگريم ناچاريم که به ارزش آن اعتراف نماييم . در اينجا بايد بفهميم که ارزش خرد چيست ؟...
ما اگر اين گوهر گرانبها را در بازار فضايل به معرض تقويم بگذاريم چه ارزشي به آن خواهند داد ؟ ... بديهي است که ارزش خرد در اين بازار چند چيز است :
1 ـ حقيقت انسانيت
2 ـ وزن و حيثيت
3 ـ راي صائب
4 ـ توقير و تکريم در ميان افراد و جوامع
5 ـ صحت اعمال
6 ـ پاداش نيک
7 ـ ستايش
8 ـ اطاعت و انقياد
9 ـ مجذوبيت نفوس
10 ـ محبوبيت طبيعي
11 ـ مقبوليت تراوشات آن
12 ـ طرفداري عقلا
13 ـ زندگي و زندگاني گوارا
14 ـ حسن ختام
اينها يک سلسله اموري است که مي توانيم آنها را ارزش خرد بدانيم . به اين معني که هر کس عقل دارد ، جامعه ي عقلاي بشر چنان ارزشهايي را درباره ي او قائل خواهند شد . او را آدم حقيقي ، وزين و با حيثيت ، دارنده ي راي صاحب ، محترم و درستکار خواهند دانست و همواره به کارهاي او پاداش نيک خواهند داد ، و پيوسته او را خواهند ستود و مطيع و منقاد او خواهند بود .
خلاصه آنکه هر چه را که شمرديم درباره ي او قائل خواهند شد ، اما کسي که از خرد محروم است از آنها نيز محروم است . پس بر هر فردي لازم است که اين نيروي خدادادي را در خود زنده و تقويت نمايد تا از ارزش نيفتد . امروز کسي که پيروي از هوا و هوس خود بکند يا تابع عقول منفصله خياليه باشد نه تنها در حقيقت و نفس الامر ارزشي ندارد بلکه در نظر عقلا ديوانه محسوب مي شود . گو اينکه با عقلا آميزش دارد و ميان آنان زندگي مي نمايد و با آنها آمد و رفت دارد ولي اگر از دريچه ي چشم مبيناي آنان به اين تيپ بيچاره و غرق در محيط شهوات نگاه کنيد همه را در رديف ديوانگان خواهي ديد . شايد بعضي از خوانندگان معني عقول منفصله خياليه را ندانند . اينک براي روشن شدن اذهان به شرح آن مي پردازم :
خرد ترازوي نيک و بد و راهنماي راست و کج است و بايد هر کسي از اين نيرو تبعيت نموده و از مزاياي راهنمايي هاي آن برخوردار شود ، ولي متاسفانه يک عده از مردم ، که شايد اکثريت در آنها باشد ، اين نيروي خدادادي را به کار نبرده و صرفاً چشم به دست ديگران دوخته اند ؛ هر چه آنان مي کنند اينان نيز بدون سنجيدن نيکي و بدي آن به کار مي برند . در حقيقت عقل و خرد آنها همين ها هستند و بس و در خيال خود چنين مي پندارند که کارهاي اين عده همه از روي عقل است و بايد از اينان پيروي نمود . ما نام اين عده را عقول منفصله ي خياليه مي ناميم ؛ يعني خردهايي که در عالم پندار از محيط تن و جان و روان جدا مي باشند . اينان در نظر مردم تنبل و پيروان هوا و هوس ، عقول منفصله هستند و الا در واقع و نفس الامر اين عقول منفصله ، مجسمه ي شهوات و مجسمه ي هوا وهوس مي باشند و اينان دو فرقه اند : يکي همان راهنمايان قالبي و رهبران ساختگي و پيغمبران دروغي هستند که از خود شرقيها برخاسته و يک عده را پيرو خود ساخته اند . آنها هر چه بگويند پيروي مي شود . هر برنامه اي که تنظيم کنند بدون فکر و انديشه در موارد آن ، تبعيت مي شود . هر شريعتي را که از خود و فکر نارساي خود درست کنند عمل مي شود ، مثلاًً يکي از شيراز بر مي خيزد و با يک سلسله حرفهاي مزخرف و خنده آوري مانند : قل انا جعلناک جردانا جريداً للجاردين . قل انا قد جعلناک سرجانا سريجاً للسارجين . قل انا قد جعلناک طرزاً للطارزين مردم ساده و نابخرد را دنبال خود مي اندازد . يکي از مازندران قيام نموده و دعوي خدايي مي کند و آشکار مي گويد : کور شو تا جمالم را بيني ؛ کر شو تا صورت مليحم را بشنوي . عده اي هم عقل و خرد را از دست داده و کور و کر مي شوند و دنبال چنين مرد نابخردي را مي گيرند و مي روند . يکي از حکم آباد تبريز قد علم نموده و يک رشته چرندياتي را مانند اين جملات : داور زنده بايد بداوش و شاوش پروا کند و تا تواند بداد کردن کوشد ... و مانند اينها از خود مي بافد و جوانان بي عقل را گمراه مي نمايد .
آنها يک عده مردم هواپرست و خودخواه و مغروري بوده اند که نه تنها عقل نداشته اند ، بلکه بي گمان ديوانه بوده اند و جنون شهرت داشته اند ولي در نظر اغنام الله يا اعداءالله مجسمه ي عقل و سر تا سر خرد مي باشند و اين عقول منفصله ، رهبر و برانگيخته ي آنها بوده و هستند . همچنين يک عده از غربيها هستند که عقول منفصله ي اکثر شرقيها مي باشند .
آري امروز اغلب مردم در امور زندگاني تابع اروپا و آمريکا هستند ؛ هر کاري را که آنها در زندگاني انجام مي دهند شرقيها نيز همانها را بدون کم و زياد انجام مي دهند . پس مي توان گفت که اينگونه غربيها عقول منفصله ي خياليه ي شرقيها هستند . اگر غربيها در مجالس رسمي خود جام شراب را برداشته و به سلامتي فلان دولت به سر مي کشند شرقيها هم بايد تابع آنان شوند . اگر غربيها کراوات مي بندند ، شرقيها هم بايد ببندند ، اگر آنان با کفش به مجالس و محافل مي روند اينان کاسه ي از آش داغتر شده و نه تنها به مجالس و محافل رسمي و غير رسمي ، بلکه به مساجد و معابد نيز با کفش مي روند . اگر آنان ايستاده بول مي کنند اينان نيز از آنها تبعيت مي نمايند . خلاصه اينکه هر جور که آنها مي رقصند اينها نيز بي کم و زياد مانند آنها يا بهتر از آنها مي رقصند . شما در اين کشورهاي شرقي کمتر کشوري را خواهيد ديد که در تمام شئونات زندگي و زندگاني از غربيها پيروي نکنند . ارزش اينگونه مردمان در درجه ي صفر است ، زيرا کسي که پرواي نيک و بد را نداشته باشد چه ارزشي خواهد داشت ؟! کسي که نيرويي را که خدا در نهاد او گذارده است به کار نبرد و نيک و بد را در ترازوي آن نيرو نسنجد و کورکورانه از کسان ديگر تقليد نمايد چه ارزشي را براي او توان پنداشت ؟!
چيز عجيبي است و واقعاً بسيار مايه ي شگفتي است که اين مردم نابخرد در اينگونه موارد چنين استدلال مي کنند که بايد تابع اوضاع جهان شويم و جهان هر گونه اموري را که توليد مي کند بايد از آنها پيروي نماييم . آفرين بر اين منطق !... مرحبا بر اين استدلال ! برابر اينگونه منطق و استدلال چه نيازي به پيروي عقل و رهبري خرد مي ماند؟! ما مي گوييم غربي و شرقي از هم چه جدايي دارد ؟ « هر دو از يک جنس و از يک نژادند » هر چه که در غربي است در شرقي نيز بدون کم و زياد هست. اگر غربي داراي هوش ، ذکاوت ، فهم ، دريافت ، خرد !... مي باشد شرقي نيز داراي همانها بوده و مي باشد . بلکه مي توان گفت که شرقيها در هوش و ذکاوت و فهم و خرد بالاتر از غربيها بوده و هستند . زيرا هميشه رهنما ، مصلح ، پيغمبر ، برانگيخته از جانب خدا ، و مردان ملکوتي از شرقيها برخاسته و جهان را پيشوايي نموده است و تاريخ بهترين گواه گفته ي ماست . چگونه مي شود که غربي چشم بينا و گوش شنوا داشته باشد ولي شرقي از آنها بي بهره باشد . شرقي و غربي هر دو با چشم مي بينند و با گوش مي شنوند و با پا راه مي روند و با دست کار مي کنند و هيچ جدايي ميان آنها نبوده و نيست و در عقل و فهم نيز بايد جدايي ميان آنها نباشد . اين خود از کمي شرقي است که هوا و هوس غربي را خرد پنداشته و از خرد خود دست برداشته و از غربي تقليد نمايد و خود را از ارزش بيندازد .
راستي حيرت آور است وقتي که با يکي از روشنفکران !... لجام گسيخته روبرو شويم و درباره ي دين و دستورات آن گفتگو مي کنيم مي بينيم که اين آقاي روشنفکر !... در عين حالي که متظاهر به اروپا گري است و در شکل و شمايل و افعال و اقوال خود ، کورکورانه ، تابع غربيها است از فلسفه ي احکام اسلامي مي پرسد و به دستورات دين خورده مي گيرد ، اما از شرابي که زيانش بر همه روشن است ، از افعالي که همه اش بر خلاف عقل است براي اينکه غربيها مرتکب آنها هستند خودداري نمي نمايد و هيچ فلسفه ي آنگونه امورات را مورد بحث قرار نمي دهد . چرا ؟!
به جهت اينکه بدي و نيکي در نظر او بسته به تشخيص غربي ها است نه به تشخيص خرد خود . از اين روست که امروز نود درصد مردم ايران از مزاياي خرد خود بي بهره مانده و صرفاً تابع اروپا و آمريکا شده اند . مثل اينان مثل کسي است که به اندازه ي کفايت ، دارايي و ثروت داشته باشد ولي در عين حال دست به گدايي دراز نموده و با خواري زندگي کند و از دارايي خود استفاده اي ننمايد و خود را از ارزش بيندازد . مقصود از اين سخن دراز آن است که حس تقليد در اغلب مردم امروزي بر نيروي خرد غلبه کرده و آنان را از ارزش انداخته است . پس آناني که نيروي خرد را به وسيله ي پيروي از ديگران و تبعيت هوا و هوس از تاثير انداخته اند و خويشتن را از جرگه ي آدميت بيرون نموده اند در زمره ي حيوانات زندگي مي نمايند و ارزش آنها همان ارزش حيوانات است . اگر صورتاً آدمي هستند سيرتاً جانورانند . اگر ظاهراً از جنس دو پا هستند باطناً از چارپاها مي باشند .
منبع: گلچين مقالات اسلامي / در مطبوعات ، محمد رصافي